یکبار نوشتم و پاک شد. اگر گریههای هزار و چهارصد و سه بود شاید این میتونست یک مورد نزدیک بهش باشه.
- شوخیهای بهجا و نابهجا با داداش کوچیکه.
- سفر کاری(دانشآموزی؟) و خونده شدن اسمهامون.
- "آدم باش!" "نمیتونم...*گسستن از خنده*"
- "بار و بندیلت رو بستی؟"
- آهنگ تولدی که گوشام بهش آشنا بود ولی چشمهام نه.
- شوخیهای سرکلاسی که فقط خودمون متوجهشون میشدیم.
- قهقهه زدن با معلم فلسفه.
- آرزوی خوشبختی کردن برای کسی که میدونین دیگه قرار نیست با هم حرف بزنین و دوست باشین.
- بیرون رفتن با نازی؛ تنها کسی بین دوستانم که پیشقدم میشد برای قرارهامون.
- "زانوم مصدوم شده چرا داری شونهام رو ماساژ میدی؟" "نمیدونم."
- ممکنه بچهگونه بنظر بیاد ولی سونیک، سینماییهای سونیک، و دوستان سونیک.
- شببیداری برای پروژهای که میدونی ارزشش رو داره.
- عکسهایی که با معلمهامون با میز هفتسینمون گرفتیم.
- گربههای کوچک و بزرگ.
- جملات اروتیکی که ممکن بود وسط کتابها پیدا بشه و سرش کلی نویسنده و مترجم رو قضاوت میکردیم.(خدا مارو ببخشه.)
و کلی لبخند دیگه. به همراه گریههایی که بعضی از لحظات امسال رو خاکستری کردن. فکر میکنم امسال سالی بود که بشه برگشت عقب و بهش لبخند زد، در همین حد. اولینهایی توی این سال بود که شاید در لحظه عمیق و خوب بودن، ولی الان نه. شاید نگاه کردن به خاطرات از دریچهی نگاه این سگ سیاه ایدهی خوبی نباشه...میخوام خاطراتام دستنخورده باقی بمونن.
در عین حال، امیدوارم خاطرات سال پیشرو، نیاز به واکاوی نداشته باشن. سال آینده میتونه سال تعیینکنندهای باشه؛ و امیدوارم که خواهد بود.
عیدتون پیشاپیش مبارک عزیزان! امیدوارم تلاشهای امسالتون، و سال بعد و سالهای بعدش، به نتیجهای که باید و شاید برسن. از شروع دوبارهای که برای این وبلاگ داشتم راضیام. فکر میکنم اگر به عقب برمیگشتم، همین کار رو انجام میدادم...از شما ولی ممنونم که همراه این شروع بودین :]
دعوت میکنم که اگر تا الان این لبخندها رو ننوشتید، بنویسین. از دلایلی که میتونین وبلاگنویسی رو ببوسید و ستایش کنید میتونه همین چالشها باشه. :)
+عکس از کتاب اسکلیگ(skellig) ترجمه نشر هوپا، هرچند میتونست از نظر خودم بهتر باشه.