لبخند‌های ۱۴۰۳

 

یکبار نوشتم و پاک شد. اگر گریه‌های هزار و چهارصد و سه بود شاید این می‌تونست یک مورد نزدیک بهش باشه.

  1. شوخی‌های به‌جا و نابه‌جا با داداش کوچیکه.
  2. سفر کاری(دانش‌آموزی؟) و خونده شدن اسم‌هامون.
  3. "آدم باش!" "نمی‌تونم...*گسستن از خنده*"
  4. "بار و بندیلت رو بستی؟"
  5. آهنگ تولدی که گوش‌ام بهش آشنا بود ولی چشم‌هام نه.
  6. شوخی‌های سرکلاسی که فقط خودمون متوجه‌شون می‌شدیم.
  7. قهقهه زدن با معلم فلسفه.
  8. آرزوی خوشبختی کردن برای کسی که می‌دونین دیگه قرار نیست با هم حرف بزنین و دوست باشین.
  9. بیرون رفتن با نازی؛ تنها کسی بین دوستانم که پیش‌قدم می‌شد برای قرارهامون.
  10. "زانوم مصدوم شده چرا داری شونه‌ام رو ماساژ میدی؟" "نمی‌دونم."
  11. ممکنه بچه‌گونه بنظر بیاد ولی سونیک، سینمایی‌های سونیک، و دوستان سونیک.
  12. شب‌بیداری برای پروژه‌ای که می‌دونی ارزشش رو داره.
  13. عکس‌هایی که با معلم‌هامون با میز هفت‌سین‌مون گرفتیم.
  14. گربه‌های کوچک و بزرگ.
  15. جملات اروتیکی که ممکن بود وسط کتاب‌ها پیدا بشه و سرش کلی نویسنده و مترجم رو قضاوت می‌کردیم.(خدا مارو ببخشه.)

و کلی لبخند دیگه. به همراه گریه‌هایی که بعضی‌ از لحظات امسال رو خاکستری کردن. فکر می‌کنم امسال سالی بود که بشه برگشت عقب و بهش لبخند زد، در همین حد. اولین‌هایی توی این سال بود که شاید در لحظه عمیق و خوب بودن، ولی الان نه. شاید نگاه کردن به خاطرات از دریچه‌ی نگاه این سگ سیاه ایده‌ی خوبی نباشه...می‌خوام خاطرات‌ام دست‌نخورده باقی بمونن. 

در عین حال، امیدوارم خاطرات سال پیش‌رو، نیاز به واکاوی نداشته باشن. سال آینده می‌تونه سال تعیین‌کننده‌ای باشه؛ و امیدوارم که خواهد بود.

عیدتون پیشاپیش مبارک عزیزان! امیدوارم تلاش‌های امسال‌تون، و سال بعد و سال‌های بعدش، به نتیجه‌ای که باید و شاید برسن. از شروع دوباره‌ای که برای این وبلاگ داشتم راضی‌ام. فکر می‌کنم اگر به عقب برمی‌گشتم، همین کار رو انجام می‌دادم...از شما ولی ممنونم که همراه این شروع بودین :]

دعوت می‌کنم که اگر تا الان این لبخند‌ها رو ننوشتید، بنویسین. از دلایلی که می‌تونین وبلاگ‌نویسی رو ببوسید و ستایش کنید می‌تونه همین چالش‌ها باشه. :)

+عکس از کتاب اسکلیگ(skellig) ترجمه نشر هوپا، هرچند می‌تونست از نظر خودم بهتر باشه.

  • ۲
  • گفتین و گفتیم... [ ۶ ]
    • viparyas ~~
    • پنجشنبه ۱ فروردين ۰۴

    فقط اسبش و معشوقه‌ش

    Dva havrani
    Asonance
    Magic Spirit

     

    آرام روی دسته‌ی صندلی نشست و نگاهی گذرا به اطراف انداخت. رد چشمانش از تابلو‌ها و کتاب‌ها گذشت و به فرش و میز رسید. بعد فنجان چایی‌اش را برداشت و هورتی کشید:«خونه‌ی زیبایی داری. بعد از این‌همه سال، انگار یکم عقلت اومده سر جاش. راستش رو بخوای، بیشتر از اینکه بابتش خوشحال باشم، یکم می‌ترسم. نکنه که این دفعه از اونور بوم افتادی؟»

    خنده‌ای کردم و قند را به سمتش هل دادم:«فکر نمی‌کنم. الان در عاقل‌ترین حالت خودمم؛ ولی خب...»

    نگاهم به سمت سبد قرص‌های روی طاقچه کشیده شد. او هم نگاهی به قرص‌ها انداخت و با بی‌خیالی گفت که اشکالی ندارد و «این قرص‌ها هم یه روزی تموم میشن.»

    و بعد زیرلبی با خنده اضافه کرد:«البته نه زودتر از تو.»

  • ۳
  • گفتین و گفتیم... [ ۷ ]
    • viparyas ~~
    • سه شنبه ۶ شهریور ۰۳

    برای من ای مهربان چراغ بیاور

    می‌گفتم آ.

    می‌گفتی آرامم ولی مواج‌تر از دریای قرمز

    می‌گفتم ب.

    می‌گفتی به سان آن نهنگ، ناله‌هایم، پنجاه و دو هرتز

    می‌گفتم ه.

    می‌گفتی هی‌دو، هورودو، ماکاشاکا، های‌دو

    می‌گفتم م.

    می‌گفتی مارادو، کارادو، هاکاراکا، های‌دو*

  • ۳
  • گفتین و گفتیم... [ ۲ ]
    • viparyas ~~
    • دوشنبه ۲۵ تیر ۰۳

    غم‌های کوچک پرحرفند، غم‌های بزرگ لال.

    Herb Gatherer Dream

    داد می‌زد. آشفته بود و در صدایش آشکار شنیده می‌شد. سعی می‌کنم سرم به کار مسئولیت‌های خودم باشد؛ باید قبول کنم که مسئولیت‌های دیگری به من ارتباطی ندارد.

    داد می‌زد. کمی بغض در صدایش شنیده می‌شد. هدفونم را وصل کردم و سعی کردم تمرکز کنم. "باید روی خودمون تمرکز کنیم."

    داد می‌زد. تلفن را قطع کرد و خانه در سکوت فرو رفت. همچنان متمرکزم. نفس‌های عمیق می‌کشم. فریادها تمام شدند، ولی بغضش نه. اشک‌ها نه.

    زندگی نه.

     

    +عنوان از میشل دو مونتنی.

  • ۰
    • viparyas ~~
    • دوشنبه ۴ تیر ۰۳

    Till we meet again

    تموم شد.

    امسال برام سال تحصیلی بدی نبود؛ خنده‌ها بود، گریه‌ها بود، تفریحات و تنبلی‌ها و اهمال کاری‌ها به کنار، درس خوندن هم به مقدار زیاد بود.

    "از امسال پشیمون نیستم." فکر می‌کنم این همون چیزی باشه که منِ گذشته خواستار شنیدنش باشه. هرچند که فرصت‌های زیادی رو از دست دادیم، ولی تونستیم به نتیجه‌ی دلخواهمون برسیم. بهش چنگ بزنیم و حالا که از روی دیدبانی نگاه می‌کنیم، دریا آرومه. باد موج‌ها رو با ملایمت به تپش درمیاره و هیچ نهنگی مشاهده نمیشه(فعلا).

  • ۲
  • گفتین و گفتیم... [ ۰ ]
    • viparyas ~~
    • دوشنبه ۲۸ خرداد ۰۳

    "sleep well, father. sleep well, my beloved people"

        

    شنیدم که گفت: «وقتی سرهایتان رو به آسمان باشد و با تمام جانتان مهدی را صدا بزنید، می‌آید.»

    رایبد دستم را گرفت و گذاشت روی صفحه کتاب. انگشت‌هایم را خم کردم و صفحه را گرفتم. با هم ورق زدیم. رایبد خواند: «اسم او موعود است.»

    از کتاب "صدا زدم باران"

     

    راستش رو بگم، زیاد از کتاب های آخرالزمانی نخوندم. البته داس مرگ بوده، ولی اگر هم چیزی فراتر بوده، چیزایی بوده که توی کلاس نوشتیم. فقط یکیش آخر الزمانی بود ولی یکی دیگه رو خود جوش نوشتم؛ به هرحال، رفتم فایلش رو پیدا کردم. اگر خوندین، خوشحال میشم نظرتون رو بدونم درموردش. پر از اشکاله ولی بهم حق بدینTT، برای دو سال پیشه و فکر می‌کنم از بعدش خیلی پیشرفت کردم.

    ایناهاش.

    و بعدش برام نقدش کردن. 

     

  • ۱
  • گفتین و گفتیم... [ ۰ ]
    • viparyas ~~
    • پنجشنبه ۱۷ خرداد ۰۳

    is everything really what it seems like?

    فردا مهم‌ترین امتحانه. 

    خودم اینطور فکر نمی‌کنم، ولی همه ریاضی رو مهم‌ترینشون می‌دونن، نه؟ عملا هیچ‌کار خاصی براش نکردم. روزنامه‌وار جزوه‌ رو خوندم و سر کلاس دوره هم، بیشتر چیزای هایلایت شده و مهم رو دوره کردیم. زیاد مضطرب نیستم ولی همینکه جدی به اینکه فردا باید برم سر امتحان و حدود بیست، سی تا سوال حل کنم که ممکنه هر جوابی براشون بدست بیاد، دست و پام رو سر می‌کنه...

    دارم یکاری می‌کنم که پشیمون بشم.

    نباید بذارم، باید خودمو بکشم بیرون، نه؟

     

     

    +امتحان یه چهار ساعتی هست که تموم شده. آسون بود و واقعا مهمترین امتحانم نبود، گمونم.

  • ۲
  • گفتین و گفتیم... [ ۰ ]
    • viparyas ~~
    • يكشنبه ۱۳ خرداد ۰۳

    If I don't fly, then who?

    خیلی وقته که توی این پنل ننوشتم. احساس غریبی داره و کلمات برام غریبه‌ن. ولی تلاشم رو می‌کنم، می‌خواستم از تابستون اینجا رو سر و سامون بدم، ولی امتحانات خرداد حوصله سربرن و کاری نمیشه کرد.

    الان فقط درسه و درس، یکمم انیمه و کتاب، از اول سال تا الان این ششمین کتابمه. توی نمایشگاه هم که ترکوندم! هنوز موجودیم رو چک نکردم ولی با حساب فاکتور‌ها، دوباره باید وارد فاز پس‌انداز بشم.

    تازگیا خیلی چیزا برام ناراحت کننده‌ن. مثلا تاکی سنسه(از انیمه‌ی Hibike!) داشت می‌گفت که...

    من بیشتر مشتاق بزرگ شدن بودم تا ازش دوری کنم. به خودم می‌گفتم که به عنوان یه بزرگسال، می‌تونم کار کنم و کسی بشم که بقیه بهم به چشم یه الگو نگاه کنن. ولی الان، بیشتر به این نتیجه رسیدم که به جای یه بزرگسال، یه بچه‌ی خیلی گنده شدم. حالا که بزرگتر شدم، فکر می‌کنم که بزرگ شدن به این بستگی داره که توی چه محیطی هستی.

    باعث شد بیشتر از اینکه بترسم بزرگ بشم، بترسم که کجا بزرگ میشم. فکر می‌کنم تا الان خوب رشد کردم، ولی باز هم جا هست. این نیمچه درخت، هنوز نیاز به نور داره. به امید، به تجربه...

    و راستی، امیدوارم اینجا بانگو فن باشه و مانگا رو خونده باشین، اگر نه یکمی اسپویل؟

     

    کافکا پس از سالها! از موهبت فیودور رونمایی کرد و خدای من! با یکی از دوستان کلی سرش برگ‌ریزون شدیم ولی هنوز هم یکم با میم‌‌های فندوم می‌خندم، هم یکم با اتفاقاتی که احتمالا قراره بیوفته زار می‌زنم. هعب.

     

    شما چی؟ نمایشگاه رفتین؟ چه کتابایی گرفتین؟ از قبل برنامه داشتین بخریدشون یا نه؟(من خودم هرسال این بلا سرم میاد و با جلد کتابا گول می‌خورم و چندتایی خارج از برنامه کتاب می‌خرم. البته چندتا که سهلهTT...)

     

    +در امتحانات موفق باشید دوستان! اگر هنوز نهایی نیستید، بترسید از نهایی و اگر نهایی هستید، بترسید از کنکور و اگر کنکور هستید، بترسید از دانشگاه و اگر دانشگاهی هستید، نترسید دیگه آخراشه.

  • ۲
  • گفتین و گفتیم... [ ۶ ]
    • viparyas ~~
    • سه شنبه ۸ خرداد ۰۳
    می‌نویسم و می‌گذرم. غوطه‌ور شو...