یک روزهایی که صبحهایش هنوز چشمهایم پف کرده و قرمزاند، از دست خودم شرمگین میشوم. گویا من این حق را نداشتم؛ حق بروز این احساسات سرکوبشده را، حق صحبت کردن درمورد چیزی که آزارم میداد را. مگر همیشه ما بودیم که باید برای باز شدن سد پا در میانی میکردیم؟ نه...بقیه هم آمدند، خیلی هم آمدند. اما امسال در ده ما خشکسالی بود...
بماند که سد باز نشد و آب را میدیدیم و نمیتوانستیم از آن بنوشیم؛ اما بیشتر از آب، ما محبت میخواستیم. گلها و مزارع ده به کنار، خودمان خشکیده بودیم. چشمهایمان قرمز بودند و آن آب شور جاری از چشمهایمان، کمی سیرابمان میکرد. شاید ما نه، ولی من...من دنبال نگاهی از سوی تو بودم. نگاهی که کمی مرا ببیند و در ژرفایش، کمی نوازشم کند.
عزیزکم، مرا ببخش. در حق هم جفا کردیم، من بیشتر...
من تازه وارد بودم. در آن ده غریب، اگر میخواستم هم کسی تحویلم نمیگرفت. اما تو مرا دیدی...اوایل این آشنایی را از سر ترحم میدیدم. شاید هم واقعا از سر ترحم بود؛ ترحمی که ترجیح دادم نادیدهاش بگیرم و با آن بسوزم و بسازم.
دروغ نگویم عزیزم، میترسیدم که در این ده تنهایم بگذاری. نه تو، بلکه همه...
عزیز زیبای من، میدانم که بزدل بودم و سعی کردم خود را شجاع جلوه دهم. مرا ببخش. حتی اگر نمیبخشی، نگاهت را از من نگیر. این بدترین کاریست که میتوانی در حقام بکنی. تصور اینکه در جمعی باشیم و تو حتی یک لحظه هم نگاهم نکنی، قلبم را پرپر میکند.
قشنگ من، حالا که نگاهم نمیکنی، بگذار بسوزم. میخواهم بدانم، خاکسترم هم دیدنی نیست؟
+عنوان از برگردان فارسی آهنگ These eyes از The guess who