تموم شد.
امسال برام سال تحصیلی بدی نبود؛ خندهها بود، گریهها بود، تفریحات و تنبلیها و اهمال کاریها به کنار، درس خوندن هم به مقدار زیاد بود.
"از امسال پشیمون نیستم." فکر میکنم این همون چیزی باشه که منِ گذشته خواستار شنیدنش باشه. هرچند که فرصتهای زیادی رو از دست دادیم، ولی تونستیم به نتیجهی دلخواهمون برسیم. بهش چنگ بزنیم و حالا که از روی دیدبانی نگاه میکنیم، دریا آرومه. باد موجها رو با ملایمت به تپش درمیاره و هیچ نهنگی مشاهده نمیشه(فعلا).
دلم میخواست بعضی از لحظههای خوب و بد رو بنویسم؛ تا جایی که یادم میاد البته. شاید اصلا خیلیهاشون رو از عمد به یاد نیارم...چه میدونم.
- اون روزی که خبر نداشتم قرار نیست کسی بیاد و تنها نفر از پایه بودم. تیکه و کنایههای بعدش ناراحتکننده بودن.
- همون روزی که حدود هشتاد درصد پایه رفتن اردو و فقط چند نفر بودیم که ادغام شدیم و زنگ آخر که استاد استعداد تحلیلی اومدن کلی حرف زدیم. چهارشنبه بود.
- روزهایی که با دهمیا والیبال بازی میکردیم و حتی برای پنج دقیقه بازی کردن حاضر میشدیم داد و فریادهای معاون رو بشنویم. حتی یکبار یکیشون نزدیک بود بخاطر اینکه توپ روی یه ارتفاعی بود و رسما خارج از مدرسه محسوب میشد ولی اون رفتش اونجا و توپ رو آورد، توبیخ بشه.
- اون روزی که از ته دل میخندیدیم و فقط خودمون میدونستیم چی شده.
- زنگهای ریاضی! با وجود اینکه بعضی وقتا از شنیدن دربارهی زندگی شخصی معلممون خسته میشدیم، ولی با همینکار باعث شد که از کلاس درس زده نشیم. ولی بنده خدا خیلی برامون مایه گذاشت، از جزوههاش کاملش تا اون روزی که هماهنگ کرد یواشکی غذا بیاریم سر کلاس دورهم بخوریم.(هرچند که بنده طبق معلوم مریض بودم و از دست دادم اون روز رو. ولی خب...)
- اون روزایی که ارائه داشتیم...خوشحالم که توی این مورد پیشرفت کردم. یادمه اوایل کلاس هفتم و هشتم نفس کم میاوردم برای صحبت کردن، ولی فکر میکنم الان میتونم مخاطب رو به خودم جذب کنم. فکر میکنم پیشرفت بزرگی باشه، هرچند هنوز جای کار داره. اگر مطالب یادم نره عالی میشهTT
- اون روزی که جلوی خیلی از مادر پدرا و بچهها یه بخشی رو انگلیسی ارائه دادم، هرچند یادم رفت خیلیش رو و هنوزم بابتش افسوس میخورم، ولی تجربهی جالبی بود.
- امتحان ترم اول ریاضی. سر جلسه گریه کردم. فقط من و دو نفر دیگه مونده بودیم سر جلسه و مراقبمون دبیر فیزیکمون بود. دید که چقدر هول کردم. همون موقع که گفت" آروم باش بابا...چندتا نفس عمیق بکش" بغضم ترکید. بعدا سر کلاس دبیرمون گفتش فقط نمرهی چهار نفر رو یادشه و یکی از اونا من بودم. بیست شده بودم. با یدونه ارفاق کوچولو البته.
- دبیر شیمیمون.>>> رسما دبیری که دشمن نداره. میزان درک و فهمش خیلی برای هممون قابل تحسین بود و کلاسهاش یکی از زنگهای دوستداشتنی چهارشنبه بود. خانم سین، ممنون ازت.
- دبیر زیستمون هم دوستداشتنی در حد تیم ملیTT. از همون هفتم دبیر عالیای بود. خانم میم بوس بهت.
- اون روزی که سر کلاس مهارتها رفتیم بیرون زیر برف. با سین خوابیدیم روی زمین و گذاشتیم دونهها روی صورتمون بشینن...
- روزی که خبر پیچید که یکی از بچههای دهم تصادف کرده و فوت شده. همه تو شوک بودن، فرداش براش بنر زدن و مدیرمون سخنرانی کرد. با اینکه زیاد نمیشناختیمش ولی بخاطر جوونیش همه ناراحت بودیم.
- اردوی کلکچال :> خیلی خوب بود واقعنی، به غیر از رفت و برگشتش البته که یکسری دعواها پیش اومد.
- همچنین اردوی شیراز و اینکه عمو و عمهم اومدن! هنوز باورم نمیشه چیکارا کردیم. همچنین بنده کل اون سه روز مریض بودم و درحالی برگشتم که دیگه صدام رو از دست داده بودم.*دست همدردی*
- اون روزی که پشت تلفن موقع حرف زدن با خانم چ و آقای جیم( هردو دبیرمونن ولی زن و شوهرن :) خیلی هم به هم میانTT) گریهم گرفته بود. هنوز درموردش شرمسارم ولی خوشحالم که نقشه جواب داد. هاها.(اون گریهها نتیجهی دوازده ساعت پشت کامپیوتر نشستن بود...)
- روز آخر و گریههای بچهها...به هرحال خیلیها قرار بود از هم جدا بشیم، ولی میدونستیم که قرار نیست به این راحتی از خاطرههای هم پاک بشیم.
- همچنین یکشنبه، اون موقعی که مدیر کلاهم رو درست کرد و نگاه بعدش، نگاه غمگینی بود که میشد رگههایی از افتخار رو دید...بعضی اوقات کفری میشدم از دستش ولی درکل مدیر خوبی بودن...
خوشحالم که از مدرسهای که اول قرار بود اونجا ثبتنام بشم بیرون اومدم و این سه سال رو با این بچهها گذروندم. شاید توی یه دنیای دیگه توی همون مدرسه بمونم، ولی از این تصمیمم پشیمون نیستم...
+عیدتون پساپس مبارک :)