شنیدم که گفت: «وقتی سرهایتان رو به آسمان باشد و با تمام جانتان مهدی را صدا بزنید، میآید.»
رایبد دستم را گرفت و گذاشت روی صفحه کتاب. انگشتهایم را خم کردم و صفحه را گرفتم. با هم ورق زدیم. رایبد خواند: «اسم او موعود است.»
از کتاب "صدا زدم باران"
راستش رو بگم، زیاد از کتاب های آخرالزمانی نخوندم. البته داس مرگ بوده، ولی اگر هم چیزی فراتر بوده، چیزایی بوده که توی کلاس نوشتیم. فقط یکیش آخر الزمانی بود ولی یکی دیگه رو خود جوش نوشتم؛ به هرحال، رفتم فایلش رو پیدا کردم. اگر خوندین، خوشحال میشم نظرتون رو بدونم درموردش. پر از اشکاله ولی بهم حق بدینTT، برای دو سال پیشه و فکر میکنم از بعدش خیلی پیشرفت کردم.
و بعدش برام نقدش کردن.
غلط املایی دارد، رفتن به فضا برای انتقال آب چندان راهکار عملی به نظر نمی رسد و بیشتر انتقال آب به زمین منطقی است. شخصیت ها در حد تیپ باقی ماندند، میتوانست بهتر باشد. استفاده از اسامی انگلیسی این تصور را به وجود می آورد که متن ترجمه شده است.
حقیقتا هنوز با اینکه آب رو به زمین انتقال بدیم کنار نیومدم ولی خب از طرفی هم دلیلی برای نقضش ندارم. ง¬^¬)ง) اون موقع یکم ناامید شدم از خودم، ولی خوشحالم که سعی کردم اشکالاتم رو رفع کنم، ولی هنوز هم راه زیادی در پیش دارم...
درمورد کتاب بالا که ازش یه تیکه رو نقل قول کردم هم، بنظرم میشد جزئیتر کار کرد. بعضی از جاها برام سوال موند.
هشدار اسپویل
یکی از سوالام این بود که خب مامان معین چیشد اصلا؟ بالاخره فوت شد یا نه؟ چون اونایی که گرفته بودنش گفتن ما نکشتیمش، ولی این یعنی که خودش یه چیزیش شده بوده یا اینکه فرار کرده؟ معین خیلی یهویی به این نتیجه رسید که خودشم باید دیگه لباس سیاه بپوشه و یه جورایی میخواست این باور رو هم توی خواننده بوجود بیاره که مامانش مرده. ولی برای من قانع کننده نبود.
بعد اینکه شخصیتها میتونستن یکم بعدی تر باشن بنظرم. مثلا اون دزده، خیلی یهویی اومد یه بولدز جایجا کرد و بعد هم معلوم نشد چی شد. و همون معلمه که اتفاقا اشاره شد که معین هم درموردش کنجکاو شده ولی دیگه چیزی درموردش گفته نشد. یا خود پرستاره، اومد جای نقشه رو بهشون نشون داد و محو شد.
حتی خود معین هم بعضی جاها با شخصیتی که ازش نشون داده بودن توی کل کتاب متفاوت بود. مثلا اونجا که برای آب خودشو انداخت روی مرده، انگار که از یه بعد دیگه بود. هرچند ممکنه برای نشون دادم این هم بوده باشه که بخاطر تشنگی هرکاری میخواسته بکنه، ولی بنظرم اگر این رفتار از شخص دیگهای سر میزد بهتر بود...باز نمیدونم.
و آخرش هم با توجه به اینکه از دین و خدا و پیامبر هیچ صحبتی در طی کتاب نشده بود، چجوری بگم...کمی شوکهکننده بود. یعنی میشد حدس زد که آخرش قراره به همچین نتیجهگیری ای برسن، ولی اگر یه پیش زمینهای براش بود بهتر بود. تنها کسی که انگار یکم نزدیکتر بود به این قضایا، آنا بود. ولی خب باز هم اشاره خاصی نشد از طرفش. کلا بنظر نمایانگر این بود که جامعهای که قراره به این روز بیافته، هیچ درکی از حضرت مهدی نداره؛ ولی شرایطی پیش میاد که دوباره این ایمان در جامعه رشد میکنه.
به هرحال فکر کنم اولین کتابی بود که داشتم از این نشر میخوندم و خیلی اتفاقی توی نمایشگاه کتاب دیدمشون، بخاطر همین آشنایی از قبل هم نداشتم با این کتاب. درکل، جالب بود. رنج و ترسی که معین که از دیدن جنازهها احساس میکرد بهم منتقل شده بود...واقعا تصورش دردناکه.
پایان اسپویل
راستی، اگر از این نوع ژانر خوشتون میاد، فیلم فینچ (Finch) رو پیشنهاد میکنم. خیلی عالی نبود ولی یه همچین محتوایی داشت. تقریبا همون اوایلی که اومده بود دیدمش پس چیز زیادی یادم نیست حقیقتا. :(
+ عکس هم از خود کتابه، جلد و دو صفحه اولش خیلی قشنگ بودنTT.
++الان که فکر میکنم یکم عذاب وجدان گرفتم بعدش از خوندنش و میبینم که وای دقیقا نکته همینه.*emotional damge*
+++شما هم یه چندتا کتاب معرفی کنین که حداقل عذاب وجدان نده به آدم.
++++راستی عنوان برای گنشینه :']